قلبش همانند گنجشکی که در پاییز سرد زیر باران مانده وسرپناهی نمییابد درون قفسه سینه اش به شدت میتپید . آن چنان تند ومحکم که حس میکرد اگر لحظهای دستش را از روی قفسه سینه اش بردارد آن تکه گوشت تپنده از سینه اش بیرون میپرد . روی صندلی میزتحریرش نشست نفس عمیقی کشید و با دست راست خودکار را بین انگشتهای دست چپش قرار داد و سعی کرد با فشردن انگشتهای دست راستش بر روی انگشتهای دست چپ مانع از افتادن خودکار شود . خودش هم میدانست تلاش بیهودهای ست وقتی هیچ حسی در دست چپش احساس نمیکرد .ولی امیدش این بود . هر روز این کار را انجام دهد . اصلا به همین انگیزه هر روز از خوابی که شبها یا نداشت و حتی اگر هم داشت سراسر کابوسی کشنده بود بیدار میشد . خودکار از بین انگشتانش برای چندمین بار لغزید و بر روی میز چوبی اش افتاد و صدایش بر اعصاب به هم ریخته اش خش انداخت . سر انگشتهای دست راستش را بر روی ساعد دست چپش گذاشت وابتدا به نرمیاز آرنج رو به مچ دستش را ماساژ داد اما بعد از گذشت چند دقیقه کلافه از بی حسی دستش خشن وپر توان آن تکه گوشت بی احساس را چنگ زد وبا زدن عربدهای بلند به یکباره تمام وسایل روی میز کارش را با یک حرکت بر روی زمین انداخت . آنچنان سریع از روی صندلی اش بلند شد که صندلی واژگون شده پشت سرش جا ماند . پریشان و آشفته سرش را به سمت اتاق بالا برد و از ته دل نالید : خدایا آخه چرا من چراااا ؟
دانلود رمان جدید و زیبای یک خاطره بودی و بس به قلم ملودی بازدید : 94
دوشنبه 4 آبان 1399 زمان : 12:37