توی خوابش ده دوازده ساله ست گوشش را گرفته تا صدای کوبیده شدن پوتینهای سربازان روس را بر سر تنها سنگفرش آبادی نشنود. از آن چشمهای تیلهای و رژههای وقت وبی وقت شان میترسد و لرزه به بدن نحیفش میافتد.با نفسهایی تند کوزه آب و خودش را به باغ و سکوتش میرساند. سایههایی از دوربه جلو میکشدش. سربازی با موهای زرد وچشمهای آبی از روی درخت برایش لبخند میزند . گلابی کال توی دستش را به طرفش همقطارش میاندازد . گلابی چرخ میخورد و توی توبره ناپدید میشود. خودش را میبیند که جلوتر رفته و سرشان داد میزند . سربازتوبره به دست لپش را میکشد و گوشه چارقدش را با یک مشت بزرگ قند سفید پر میکند .با پاهای کودکی به دو به طرف خانه میرود قندها را که به مادرش نشان میدهد کشیده محکمیمیخورد با درد از خواب بیدارمیشود مش خیرالله و بچههایش پشت درناله میکنند توی جا مینشیند با دستان لرزان در را نشان میدهد . صدای هق هق گریه اش زیور را بیدار میکند
رمز دار فقط برای سنپای^-^ بازدید : 78
چهارشنبه 13 آبان 1399 زمان : 5:37